آرتینآرتین، تا این لحظه: 15 سال و 16 روز سن داره

♪♫ عاشقانه های من برای دردانه ام ♫♪

نوروز 1390 مبارک

             بـنام خدای بهار آفرین  / بهار آفرین را هزار آفرین به جمشید و آیین پاکش درود / که نوروز از او مانده در یادبود . . .             نوروز بر همه دوستای گل مبارک امیدوارم سالی پر از شادی و سلامتی برای همه باشه ...
29 اسفند 1389

گلم 23 ماهگیت مبارک

                                                                           فرشته کوچولوی من 23 ماهگیت مبارک. ۲۳ ماهه که ما با هم هستیم انگار همین دیروز بود که من با اون شکم گنده ام در حال بدو بدو های عید بودم و منتظر بودم تا هر چه زودتر توسلامت بدنیا بیای ومن تو رو بغلم بگیر...
25 اسفند 1389

چهارشنبه سوری 2

  صدای ترقه میاد .ارتین میاد پیشم میگه مامان   ترطید(ترسیدم)!   میگم: نترس عزیزم صدای ترقه بود. کنارم میمونه و با عروسک سگش بازی میکنه .دوباره صدا میاد . به سگش میگه: اپو نترس، دیدا!!! چند لحظه بعد میره   تو اتاق خواب. دوباره صدا میاد.می شنوم که با خودش میگه: نی نی نترس ،دیدا ! بابا ارش نترس دیدا... دونه دونه اسم میبره و به همه دلداری میده همینطور به خودش. پسر کوچولوی شجاع من ُعاشقتم .    منم مثل تو چهارشنبه سوری اینجوری رو دوست ندارم و امیدوارم یه روز بیاد که مثل قدیما چهارشنبه سوری رو مثل جشن برگذار کنیم نه مثل جنگ . حد...
24 اسفند 1389

چهارشنبه سوری

امشب شب چهارشنبه سوری ه. من و ارتین می خواهیم   فشفشه بازی کنیم مثل پارسال .پارسال هنوز یکساله نشده بود. براش فشفشه روشن کردیم با چشمای گرد و حیرون ودهانی باز زل زده بود به فشفشه.صورتش تماشایی بود..                             وقتی ما بچه بودیم یکی از کارهایی که تو چهارشنبه سوری می کردیم این بود که با بچه های همسایه می رفتیم قاشق زنی. یادش به خیر ،مراسم قشنگی بود . اما الان متاسفانه چهارشنبه سوری میشه   میدان جنگ ،پر از سر و صدای وحشتناک و ترس و دلهره. کاش به بچه هامون شادی ...
24 اسفند 1389

بابا ارش قصه گو

  کلاغ و روباه بابا ارش: یه کلاغ بود که یه تیکه پنیر پیدا کرد روباهی رد می شد گفت : سلام اقا کلاغه خوبی؟ کلاغ دهانش رو باز گفت سلام... اما پنیر از دهانش افتاد و روباه گرفت و ... ارتین : اووووورد!(خورد)!!!!! این قصه ای که بابا ارش بیشتر وقتا برای اقا ارتین تعریف می کنه!!! عاشقتونم                ...
23 اسفند 1389

ما اومدیم

  بعد از یه هفته شلوغ و پر کار بالاخره تونستم اپ کنم .کارامون دیگه تموم شد .هوراااااااااااا جمعه شب تولد بابا جون(بابای من) بود و ما براش تولد گرفتیم. من برای اولین بار کیک خامه ای تولد درست کردم .خیلی خوشمزه شد .اما قیا فه اش چندان حرفه ای نشد. به اقا آرتین که از چند وقت پیش دلش تولد می خواست و وقت و بی وقت می گفت مامان تالودو (تولد) خیلی خوش گذشت. به ما هم همینطور . تو هفته ای که گذشت همچنان بر شیطنت های اقا ارتین افزوده شد . ماشائا.. هر چی می گذره پسر کوچولوی ما شیطون تر میشه.یه وقتایی واقعا نفس من رو می گیره. اما مهربونیاش سر جاشه.  چند شب پیش   اب می خواستم از بابا آرش .اقا ارتین به سرعت...
22 اسفند 1389

امروز من و آرتین

  ارتین یه تیکه ابر (اسفنچ) از رو زمین بر مداره و میگه مامان این؟ میگم :ابره! میاره جلو صورتش و میگه: ابر، بایون ! می خندم و میگم نه این ابره بارون نیست!...           فرشته من می خواداز صندلی بیاد پایین میفته زمین، دردش میاد شروع میکنه به گریه . بغلش می کنم و می بوسمش، سعی می کنم ارومش کنم هنوز گریه میکنه و اشاره می کنه این ،دندلی (صندلی) . دوباره می بوسمش و می بوسمش .قلبم به درد اومده ،میگم عزیز دلم دوست ندارم اشکاتو ببینم دلم می خواد همیشه بخندی . بلافاصله با چشمای گریون شروع میکنه مثلا به خندیدن . من مبهوت این همه محبت و مهربونیش نگاش میکنم ....
12 اسفند 1389

گاو تشنه

  آرتین عروسک گاوش رو نشونده رو صندلی . یه بادوم برداشته و سعی میکنه بذاره دهان گاوه و میگه بخول ، بادوم بخول . میاد و از من اب می خواد، فکر می کنم تشنه است . تو لیوان دردارش آب   میریزم براش . می گه در باز . درش رو باز می کنم و لیوان رو می دم دستش . می ره پیشه گاو و میگه اب بخول . تا من بجنبم لیوان اب رو خالی می کنه رو گاو و صندلی... من فقط فرصت می کنم داد   بزنم وای ارتین ..          ...
11 اسفند 1389